سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من امروز داشتم از مدرسه برمی گشتم  وپای من هم درد می کرد  تا اینکه به محل ایستگاه اتو بوس رسیدم  و

 یک مینی بوس  آمد ؛که می خواست افراد دیگری راهم سوار کند،منم سوار شدم.

 منی بوس وارد بازار شد وامروز که درشهر  دوشنبه بازار هم  دایر بود مردم زیادی اومده بودند چند نفر سوار شدن ومن نزدیک در ماشین نشسته بودم  وهمه اونها زن بودند  تا اینکه مینی بوس پر شد  وهمین طور که داشت می رفت من  ازشیشه  به بیرون نگاه کردم  ویک زن پیر را دیدم که داشت  دستش را تکون می داد  ومن به راننده گفتم  جناب آقای محمدی(آن مرد را می شناختم)  گفتم این مادر را هم سوار کن واون هم گفت باشه  وراننده هم برای پیرزن ایستاد واو می خواست سوار بشه که  به من گفت می آیی وکمک  من کنی تا  وسایل  من را تا به ماشین برسونی  من هم لنگان لنگان رفتم(چون پایم درد میکرد) ، ووسایش را آوردم  وچند بار رفت آمد کردم تا وسایلش تمام  شد راستش را بخواهین وسایلش خیلی زیاد بود  من اومدم که سوار بشوم  واون به من گفت ان شاالله که خیرببینی  من هم گفتم من که کاری نکردم وظیفه ام بوده ، واون پیرزن اومد وجای من نشست ومن رفتم روی یک بشکه آبی که مال خود مینی بوس  بود نشستم و کتاب هایم در دستم بود  وتا می خواستم در را ببندم کتاب هایم در جوی آب افتاد .

 جوی آب هم پر ازآب بود من خیلی  ناراحت شدم اما  وقتی که کتاب هایم را برداشتم دیدم حتی یکی از انها هم خیس نشده  ومن خوشحال شدم وسوار مینی بوس شدم  وپیاده شدم وبه خانه آمدم .

بعد از این که به  خانه آمدم پیش خودم فکر کردم چرا کتاب های من خیس نشد  و ازنظر خودم که دعای پیرزن را دلیل بر خیس نشدن کتاب ها می دانم( ان شا الله  که خیر ببینی ). نظر شما چیه ؟


   مدیر وبلاگ
کمی متفاوت
کلبه مهربونی ما همیشه جا برای شما داره فقط مهربون بشنیم جامون بشه اینجا ساحل کویر جنگل کوه همه را داره
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :33
بازدید دیروز :88
کل بازدید : 428815
کل یاداشته ها : 432


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ